صاحبخانه

فرشته توانگر

صاحبخانه


فرشته توانگر

صاحبخانه تويي يا او؟ نگاهش مثل نيزه است. چشمانش توي تاريكي برق مي زنند. اما صورتش را درست نمي بيني. مي‌بيني يا شايد نمي بيني. طبق معمول، چراغ برق يا سوخته يا بچه ها با تيروكمان آن را شكسته اند. اما چراغ هاي خانه هاي همسايه ها روشنند و از خانه ي همسايه ي سمت چپي صداي به هم خوردن قاشق و چنگال مي آيد. خانم موسوي كه توي درگاه ايستاده، در را فقط تا نيمه باز گذاشته و چشمانش...

« آخر، دوستي، آشنايي.... »

و باز : « نه، نه، نمي شود. ما كه داريم دنبال خانه مي گرديم. »

دنبال دوست يا دنبال خانه؟ انتخاب با توست. هر كدام را انتخاب كني، آن يكي را از دست داده اي. اما چرا راهت نمي دهند؟ مدت قرار دادشان كه تمام شده. تازه يك ماه هم اضافه مانده اند.

«داريم دنبال خانه مي گرديم.»

اين را كه قبلا" هم گفته، چرا هي تكرار مي كند؟ متوجه نيست كه امشب راهت بدهد، يك اتاق هم براي تو كافيست؟

«شما حق نداريد مزاحم ما شويد. ما اتاقي نداريم. وقتي تلفن كرديد، نگفتيد مي خواهيد بيايد و اينجا بمانيد.»

سه بچه گربه دارند جست و خيزكنان دور و بر پاهاي خانم موسوي و گاهي هم اطراف پاهاي تو مي پلكند. خودت را كمي عقب مي كشي تا در تاريكي بهتر بتواني ببيني شان. يكي شان كاملا" سفيد است و دوتاي ديگر پلنگي. آن چنان باور نكردني كه انگار از عالم غيب آمده اند.

يك كاميون با سروصدا از خيابان اصلي مي گذرد. صدايش مثل ناله ي كاميون هاي توي بيابان است كه ساعتي پيش نور بالاي چراغ هايشان چشمان تو را آزرد. سعي مي كني از لاي در به باغچه ي پشت سر خانم موسوي كه در نور كم سوي حياط به سختي معلوم است، نگاهي بيندازي. تا همين سه سال پيش، هفته اي دوبار آبش مي دادي.

« به محض اينكه جايي پيدا كرديم از اينجا مي رويم. اصلا" درست نيست كه... »

با شانه ات سعي مي كني او را عقب بزني و وارد حياط شوي. اما، او محكم تو را هل مي دهد.

اشك توي چشمانت جمع مي شود. نزديك است بغضت بتركد. چرا متوجه نيست كه تو، تويي؟ چرا؟ آخر چرا نمي تواند تصور كند كه تو هم مي تواني مثل دخترش باشي؟ تو كه امشب جايي نداري ؛ يك زن تنها را توي هتل راه نمي دهند،مي دهند؟ دارد در را مي بندد... ياالله زودباش ! هلش بده، برو تو.

«خجالت بكشيد خانم ! شما مثلا" تحصيل كرده ايد؟»

هر سه بچه گربه به سويي مي دوند و لا به لاي بوته ها و درخت ها پناه مي گيرند. يك آن، به پشت سر خانم موسوي خيره مي شوي. چراغ هاي سر در هال روشنند و درختهاي اين سوي باغچه در تاريكي فرو رفته اند. بوي عطر بهارنارنج مي آيد. خانم موسوي به تو پشت مي كند و با قدم هاي بلند وارد ساختمان مي شود. در بزرگ و آهني حياط را باز مي كني و رنويت را تو مي آوري. آسمان مثل قير سياه است. از دوردست ها صداي يكنواخت كارخانه ي برق مي آيد ؛ صدايي آشنا كه پيش ترها، وقتي شب ها، توي حياط مي نشستي مي توانستي بشنوي. خودت را در حال برگشت در جاده ي دراز و تاريكي مي بيني كه به تهران مي رود. جاده اي بي انتها كه انگار هيچ وقت به آخر نمي رسد.

پيرمردي زيرنور چراغ ايوان ايستاده و از دور، به تو اشاره مي كند. نور، انگار، از پس سر او بيرون مي آيد. شوهر خانم موسوي است؟

بالاخره، اتاقي به تو مي دهند. اتاقي كه قبلا" مال برادرت بوده. معلوم است كه همه چيز را به سرعت جمع كرده اند و فقط دو پتو و يك بالش برايت گذاشته اند. از پشت پنجره صداي پچ پچ مي آيد. هرچند لحظه، يك بار، كسي رد مي شود و در هال يا در اتاق هاي ديگر را محكم به هم مي كوبد. به جز پچ پچ ها و صداي به هم كوبيدن درها، صداي ديگري نمي آيد. لحظه اي حس مي كني كه داري كلافه مي شوي. ياد آپارتمان چهل و دومتري تهرانت مي افتي. نبايد چيزي را از قلم بيندازي : حمام كنار در ورودي است و دستشويي ته راهروست كه درش به هال باز مي شود. آشپزخانه مثلا" «اپن» است. كوچه چنان تنگ است كه اگر پنجره را باز كني، اتاق نشيمن همسايه هاي روبه رويي را مي تواني ببيني. گاهي، شام و ناهار خوردنشان را هم مي بيني، در آن آپارتمان چهل و دومتري، دنيا به نظرت خيلي بزرگ و دست نيافتني مي آيد. و حالا، در اتاق سابق برادرت..... بوي عجبيي مي آيد. بويي شبيه بوي تنباكو و چربي بدن.

صبح، بچه گربه ها توي حياط جست و خيز مي كنند.دختر جوان بيست و يكي دوساله اي دارد رخت ها را روي بند مي اندازد. تا چشمش به تو مي افتد، به سرعت كارش را تمام مي كندوازكنار تو مي گذرد. به بچه گربه ها نگاهي مي اندازي و دومرتبه خودت را در جاده اي بي انتها در حال رفتن مي بيني.

پيرزن را تا به حال نديده اي. مادرخانم موسوي است يا مادرشوهرش؟ به توخيره شده، اما، انگار، نمي بيندت. لاية قطوري از آب مرواريد روي چشمانش را گرفته. چشمانش به خاكستري مي زنند. يك كپه موي سفيد وز كرده ي كم پشت از زير روسري اش بيرون زده.

« ببخشيد ! »

اما پيرزن، تنها، خيره نگاهت مي كند.

دخترك نقاش است. به تمام ديوارهاي هال و پذيرايي تابلوهاي نقاشي اش را چسبانده. موقع رد شدن از حال و رفتن به حمام آنها را مي بيني. با شانه و حوله و صابون و بقيه ي وسايل حمام. مي ايستي و تماشا مي كني. تابلوها يكي دو تا نيستند. خانه به نمايشگاهي مي ماند. اغلب تابلوها گل ها را نشان مي دهند. گلهايي درشت كه بيشتر شبيه گل هاي پارچه هاي لباسند. اما، به نظرت كمي زيبا مي رسند. دختر، همان جا نشسته. آمدن تو از جاي مي‌پراندش. سياه سوخته و ريزه ميزه است و چمباتمه نشسته و هر دو پايش را بغل گرفته. يك ليوان چاي نصفه كنارش گذاشته. مثل اينكه، درشتي گل ها باريزي جثه او، يك جوري ارتباط دارد.

« زياد سر در نمي يارم، اما انگار، قشنگند.»

دختر، مات، نگاهت مي كند، پوست لبت را با دندان مي كني. مي خواهي چيزي بگويي كه پشيمان مي شوي.

***

درخت نارنگي پر است از شكوفه هاي سفيد. علف هاي هرز دور و برش روييده اند. مشت مشت علف ها را از ريشه مي كني. در هال باز مي شود و پيرزن، عصا به دست بيرون مي آيد. از دو پله ي ايوان پايين مي آيد و مستقيم به طرف تو قدم بر مي‌دارد. چقدر پيرزن ها را دوست داري! تو را به ياد مادربزرگ مرده ات مي اندازند. همان طور كه نشسته اي به سوي او بر مي گردي. كنارت كه مي رسد، مي ايستد. عصايش در واقع عصا نيست ميله ي لخت و فلزي چتري است كه نوك تيزي دارد و دسته ي خميده اش، سرعقابي خشمگين است. پيرزن با چشمان بي فروغش، مستقيم به تو نگاه مي كند. مي خواهي از جايت بلند شوي كه يكهو عصايش را بلند مي‌كند و چند ضربه بر سر و شانه هايت فرو مي آورد. تو كه غافلگير شده اي، خودت را توي باغچه مي اندازي. اما ـ لبه ي تيز و سيماني باغچه پوست زانويت را مي شكافد. پيرزن هم كه ول كن نيست، با عصايش دارد درب و داغانت مي كند.

«چي كار مي كني بي بي؟»

دستت را به درخت نارنگي مي‌گيري تا بلند شوي اما پيرزن امانت نمي دهد.

« مگه زده به سرت؟ »

***

صاحبخانه تويي يا آنها؟ چه فرقي مي كند وقتي اتاقي را به تو داده اند؟ اتاق سابق برادرت را و اين پشت بام را. شوهر خانم موسوي توي باغچه مي پلكد. پيرزن با همان عصاي عقاب نشان به سوي تو، اين بالا، نگاه مي كند. شايد هم دارد ابرها را مي شمارد. آخر از كجا معلوم كه از آن فاصله بتواند تو را ببيند؟

حالا كه آن اتاق و اين پشت بام مال توست، حالا كه..... از فاصله ي نه چندان دوري، كوه با شيب تندش پيداست. در عرض مدتي كه اينجا نبوده اي، خيابان هاي تازه اي كشيده اند. همه جا درخت كاشته اند، سروهايي كوتاه كه هنوز رشد چنداني ندارند. به سوي منبع آب مي روي. از ميان دريچه‌ي باز آن سرك مي كشي. تصوير محو و تاريكي از چهره ي خودت را توي آب مي بيني. كسي از پايين دارد داد مي زند. دارد اسم تو را صدا مي زند. شايد با تو كار دارند ؛ با تو. حالا كه...

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30098< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي